حکایت آموزنده استاد و شاگرد
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی میگذشت، استاد به شاگرد جوان گفت نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی ان را از ریشه خارج کرد، پس از چند قدمی که گذشتند به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت استاد گفت: این درخت راهم از جای بر کن.
جوان هر چه کوشید نتوانست استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه، حسادت، نفرت و دروغ و هر عمل منفی دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت مانند آن نهال نورسته است که براحتی می توانی ریشه آن را از خود برکنی ولی اگر آن را واگذاری بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در اعماق جانت ریشه زند، پس دیگر نمی توانی آن را به راحتی و آسودگی و بدون رنج برکنی و از خود دور سازی..
دیدگاهی بنویسید